داستانهایی که ارزش شنیدن داره قسمت دوم| فائزه اقلیمی
خلاصه مصاحبه
فایل صوتى مصاحبه
متن مصاحبه
امشب قراره راجع به یه خانم صحبت کنیم که الان در آستانه ی 40 سالگی هستن. متولد 1366.
قبل از اون یه چیزی که خیلی مهمه اینه که خیلی از شما راجع به جنگ و اینکه شرایط کشور چجوریه صحبت میکنید ولی باید بهتون بگم هر اتفاقی که بیفته در نهایت شما باید هم کنکور رو شرکت کنید هم بحث امتحانات نهایی هست و خلاصه هر چیزی که بشه شما نباید از درس فاصله بگیرید. مثل این میمونه که یه مشکلی برای خانواده ی شما پیش میاد که شما توانایی اینکه بتونید اون مشکل رو حل کنید رو ندارید، مثلا یه مشکل مالی برای خانواده به وجود اومده، یا یکی از اعضای خانواده مریض میشه، اینکه شما بخوای از درس فاصله بگیری و بری بپردازی به اون کار هرچند حتی اگه بتونی کمکی کنی شاید اون کمک خیلی چیز بزرگ و مهمی نباشه ولی اون درسی که داره عقب میفته چالش بزرگتری باشه. بحث کشور تو ابعاد گسترده تر از این مثال هایی بود که براتون زدم. یعنی عملا ما هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم. هر آنچه که توی ذهن من و شما میاد صرفا برای خودمونه و نمیتونیم قدمی از پیش برداریم، نه میتونیم جلوی اتفاقات رو بگیریم و نه میتونیم کمکی کنیم. برای همین تا جایی که میتونید سعی کنید تمرکزتون رو بذارید روی درس چون تنها کاری که الان حداقل میتونید انجام بدید اینه که درس بخونید و قطعا اگر شرایط بدتر از این بشه حتی اگر بدترین اتفاقات بیفته باز اولویت شما باید درس باشه. پس سعی کنید تا جایی که میتونید از اخبار فاصله بگیرید.
بریم سراغ داستان امشب که خودم خیلی دوستش دارم و شما هم قطعا ازش خوشتون میاد. در رابطه با یه خانم با چالش هایی که هر دختری ممکنه داشته باشه و حتی شاید با شرایط سخت تر. و در نهایت با اینکه با همه ی این چالش ها به موفقیت برسی به نظرم خیلی ارزشمنده اول در رابطه با دختر قصهمون براتون بگم.
اسمش ناهیده و شما در نظر بگیرید دختری که 14,15 سالشه و الان توی خونه تو شرایطی قرار گرفته که میتونه شرایط رو بسنجه و میفهمه دور و برش داره چه اتفاقاتی میفته، ناهید دختر کوچیک یه خانواده ی 6 نفره هست و 3 تا برادر بزرگتر از خودش داره و تو اسلامشهر زندگی میکنه تو یکی از شهرها و مناطق تهران که نسبتا میشه گفت خیلی جای خوبی محسوب نمیشه و کلا شرایط زندگی ناهید رو اگر بخوام براتون بگم خیلی خانواده ی سطح پایینی از لحاظ درآمد، از لحاظ سطح اجتماعی و حتی سطح محل زندگی داشتن. خودش همیشه میگه من جایی زندگی میکردم که ازدواج کردن دخترا موفقیت محسوب میشه، یعنی ته ته زندگی یه دختر با ازدواجش رقم میخوره و پسرا هم از سن کم میرن درگیر کار میشن و پی این میفتن که از خونه جدا بشن و برن ازدواج کنن.
اون محله ای که توش بزرگ شده و اون جمعیتی که بینشون قرار داشته ته رویاهاشون و اتفاقاتی که ممکن بود برای یه دختر یا پسر بیفته همین ازدواج بود. برای همین ناهید از همون ابتدا درس نخونده و نه تنها خودش و خانواده ش بلکه هیچ کسی هم دورش نبوده که بگه بیا درس بخون، حداقل ما که نمیتونیم از لحاظ مالی حمایتی کنیم حداقل از لحاظ درس بتونی یه کاری انجام بدی.
اینارو میگم که بدونید با چه آدمی طرف هستید و یکم شرایط رو بهتر درک کنید. ناهید میگه دوره راهنمایی من همینطوری گذشت، دوره ی دبیرستان هم که وارد شدم به همین صورت بود و من اصلا درس نمیخوندم، درس خوندن اصلا چیز مهمی نبود، پدرم هم کارش حالت کارگری بود، دوره ای بود یه تایم هایی اینکارو بکنه یه تایم هایی کار دیگه. تو این زمان ها که من دوره دبیرستانم رو تموم کردم، موندم خونه.
یعنی حتی اینکه پلن دانشگاه رفتن رو داشته باشم هم نبود. مادرش هم زن خونه دار بوده که ته رفت و آمدش خرید و صحبت با همسایه ها بوده. 3 تا برادرش هم درگیر کار بودن. کاراشون هم میگفت خیلی کار آنچنانی ای نبود، اونام دوره ای بودن یکیشون با بابا کار بکنه یکیشون با دوستش تو مغازه کار بکنه، در همین حد بوده.
این آدم تو این دوره ها هیچ اتفاقی واسش نمیفته تا وقتی که 24,5 سالش میشه، خودش هم میگه من هیچ روزنه ای هیچ چیزی نبوده که بخوام کاری رو شروع کنم، تصمیمی برای زندگیم بگیرم، تو یک محیطی بودم که تنها چیزی که برای دخترا مهم بود این بود که منتظر بمونن تا یکی بیاد و ازدواج کنه، تو این تایم که 24,25 سالش بوده یه خواستگار براش میاد و پروسه ی خواستگاری اتفاق میفته و ازدواج میکنن. وقتی ازدواج میکنه شرایط یکمی متفاوت میشه، شغل همسرش دستفروشی بود و به صورت دوره ای چیزهایی که میفروخت متفاوت بود تو جاهای مختلف.
داستان از اینجا به بعد قشنگ میشه میگفت وقتی ازدواج کردم تو سن 25,26 سالگی که بودم احساس کردم چشمم تازه به دنیا باز شده و دارم میبینم خودم دارم با زندگیم چیکار میکنم، یه خونه ی اجاره ای کوچیک تو محله ی پایین بدون هیچ پشتوانه ی درست و حسابی و همسری که کار درست و حسابی هم نداره، از یه جایی به بعد اون ازدواج باعث شد ببینم نهایت اون آرزویی که من داشتم هیچ شده. یعنی من فکر میکردم ازدواج که کنم دیگه اوکیه و اون رویاهایی که تو ذهنم دارم دونه دونه تیک میخوره ولی اون اتفاق نیفتاده و این پروسه ی ازدواج باعث نشده من پیشرفت کنم.
گفت من تصمیم گرفتم که کار کنم، در عین حال که این تصمیم رو گرفتم هیچ کاری هم بلد نبودم، نه درس خونده بودم نه تحصیلات آکادمیک داشتم و نه تو زندگیم کاری انجام داده بودم. اصولا یه سری از خانواده ها سیستمشون اینجوریه، به یه نفر القا میکنن که تو نباید هیچ کاری بکنی و این پروسه ی زندگیشون اینجوری رقم میخوره که صبر کن تا یکی بیاد یا تورو خوشبخت کنه و یا به همین زندگی راضی باش نه تنها به درس بها نمیدن بلکه به چیزهای دیگه هم بها نمیدن یعنی نمیگن بیا برو فلان کار رو یاد بگیر شاید به دردت بخوره. برای همین میگفتن من هیچ مهارتی نداشتم، تنها چیزی که بلد بودم آشپزی بود. همون دوران همسرم هم دستفروشی میکرد، منم گفتم تو که داری دستفروشی میکنی منم که تنها کاری که از دستم بر میاد آشپزی هستش، همونجایی که تو داری دستفروشی میکنی یه چرخ برا من بگیر منم فلافل و سمبوسه و اینا درست میکنم و میفروشم. اولش همسرم خیلی مقاومت کرد که نه تو چرا بخوای اینکارو کنی اصلا نمیشه، و خیلی چالش داشتیم. شما فکر کنید با همچین خانواده و فرهنگی همسر هم تقریبا همچین سیستمی داره و یهو بخوای همچین تصمیمی بگیری. میگفت اولاش مخالفت کرد و میگفت من دوست و آشنا دارم نمیتونم بذارم بیای کار کنی.
انقدر این موضوع رفته بود تو مغز ناهید و درگیر این موضوع شده بود که میگفت به همسرم گفتم این چیزایی که میفروشی رو باید جمع کنی و بیای باهم بریم یه نقطه ی دیگه ای از شهر کار کنیم. از این به بعد تو بخوای جلوی منو بگیری من خودم میرم تنهایی کار میکنم. من راجع به همه ی این چیزها حرف زدم، درباره ی بدی های این چیزا و محدودیت خانواده و اینکه چه چارچوب هایی درست کرده برای ناهید، یه سری از خانواده ها هستن به خصوص اگه پسر داشته باشن باعث میشه تو یه سری رفتار های پسرونه بگیری و اون ریسک ها و کارهایی که میخوای انجام بدی رو با استقامت بیشتری انجام بدی.
میگفت من چون خودم بین 3 تا داداشام بزرگ شده بودم اینکه پامو بکنم توی یه کفش و بگم میخوام اینکارو انجام بدم خیلی برام مهم بود برای همین خیلی مقاومت کردم که استارت این کار رو بزنم. و شروع کردن و تو یه بازه ی 2,3 ماهه همسر من کل بساطی که داشت رو فروخت و تصمیم گرفت پا به پای من بایسته و باهم فلافل و سمبوسه و اینا درست میکردیم، شاید براتون جالب باشه. میگفت شما یه آدم 26 ساله رو در نظر بگیر با کلی امید و آرزو ازدواج کرده. این پروسه 2,3 سال طول میکشه و ناهید به جایی میرسه که احساس میکنه باید یه تغییری تو شغلشون ایجاد کنه، تصمیم میگیرن که از مواد غذایی دیگه هم استفاده کنن. اینا داشتن پول پس انداز میکردن، میگفت ما تصمیم گرفتیم چرخمون رو به جیگرکی تغییر بدیم و برای مدتی جیگر میفروختیم.
تا اینکه به نقطه ای رسیدیم که تو همون محله ی خودمون تونستیم یه مغازه ی کوچولو اجاره کنیم. تو همین تایم که این مغازه رو اجاره میکنن و شروع میکنن به کار کردن، میگفت روند ما دیگه یه حالت تصاعدی پیدا کرده بود و میگفت ما کار میکردیم پول جمع میشد.
چیزی که جالبه و توی درس هم صدق میکنه، شما وقتی تو نقطه ی صفر هستی و هیچی بلد نیستی تا به نقطه ی 40,50 اگه بخوای برسی شاید 1 سال طول بکشه، مثلا میخوای فیزیکت خوب بشه، میخوای شیمی بلد شی شاید یه پروسه ی 1 ساله طول بکشه که اتحاد هارو، معادله و نامعادله رو، حل استکیومتری رو، ساختار لوویس رو یاد بگیری. و تو این پروسه ی یکساله تو اذیت میشی، احساس میکنی هیچی بلد نیستی، باید بیشتر بدویی تا چیزهای بیشتری یاد بگیری ولی از یه جایی به بعد که پایه به وجود میاد و فیکس میشه اون چیزها و جزو دیتا های مغزت میشه و کاملا بلدیشون وقتی درس میخونی به جای اینکه 1 پله بری بالا، 2,3 تا پله میری بالا. یعنی این اتفاقیه که میفته. از یه جا به بعد چون تو یه سری چیزارو بلدی دیگه بعدش کار کردن واست خیلی راحت تره و تو اگه 1 قدم برداری، 10 قدم خودت رو میندازی جلو.
پروسه ی پول در آوردن هم از یه جایی به بعد همین شکلی میشه و دقیقا این اتفاق برای ناهید و همسرش و مغازشون میفته، تا اینکه اینا چون اصلیتشون کورد بوده برای تهیه وسایل و مواد مورد نیازشون سفر میکردن به شهر های کوردنشین تا اینکه تو یکی از مسافرت هاشون، ناهید و همسرش و دوستشون و همسر دوستشون توی راه که برای تهیه مواد غذایی مغازهشون میرفتن تصادف میکنن و توی این تصادف ناهید همسرش رو از دست میده، یعنی کسی که از یه جایی به بعد باعث شده بود زندگی ناهید یه شکل و رنگ و بوی دیگه ای بگیره با وجود همه ی اون سختی ها و عشقی که بینشون بود، همه تموم شد و از اینجا به بعد ناهید موند و مغازه ای که اجاره ای بود و کلی کار ریخته بود سرش و همسری که دیگه ندارتش، تنها پشتوانه ای که دیگه ندارتش. و تو همون دوره ای که ناهید کاری نمیکرد یعنی قبل از همه ی این اتفاقات ناهید پدرش رو هم از دست داده بود، تو همین شرایط بوده که شروع میکنه به اینکه بخواد خودش کار رو دست بگیره و خودش مدیریت همه ی کارهارو انجام بده چون دیگه همسری نیست که بخواد کمکش کنه.
شاید سخت ترین دوران زندگی ناهید همین جاها بوده. ولی میگفت من توی فشار بودم و شرایط خیلی برام سخت بود، هیچکس رو نداشتم که برم حتی باهاش حرف بزنم و از اونجایی که خانوادهم هم سیستمشون اینجوری بود که با کارهایی که من تو این مدت انجام میدادم مخالف بودن، خواهر هم نداشتم، دوستامم این شکلی بودن که خودشون خونه زندگی داشتن و شرایط سختی بود برای من. ولی میگفت این فشار باعث میشد من بیشتر خودم رو درگیر کار بکنم و بیشتر از خودم کار بکشم تا وقتی که ذهنم خالی میشد از اطلاعات وقتی که هیچ کاری نمیکردم انقدر فشار ها روی من بیشتر میشد برای همین اگر قبلا دو قدم برمیداشتم الان 4 قدم برمیداشتم، اگر قبلا 5,6 ساعت کار میکردم الان 10,12 ساعت کار میکردم برای اینکه ذهنمو مشغول کنم.
ناهید شروع میکنه به کار کردن تو یه پروسه ی 2,3 ساله درگیر میشه، از همین مغازه ی خیلی کوچیک پول رهن یه رستوران بزرگ رو در میاره. رستورانی که الان داره شاید نزدیک به 200,300 متر باشه و یه کبابی خیلی بزرگه و شاید براتون عجیب باشه ولی این آدم همه ی سرمایه ی اون رستوران رو از رهن و خرید وسایل و دکوراسیون و چیزهای دیگه از همین کار کردن روی چرخ و کار کردن تو مغازه ی خیلی کوچیک به دست آورد. شاید براتون جالب باشه و فکر کنید ما خیلیا رو میبینیم که الان 30 ساله مغازه دارن و خیلی ساله دارن کار میکنن و پول در میارن ولی همچنان دارن همین کار رو انجام میدن پیشرفتی نمیکنه، جاش رو بزرگتر نمیکنه.
این واقعیتیه که وجود داره ، یه سری از آدمها هستن که یه سری کار هارو انجام میدن ولی هیچوقت به اون کار قانع نیستن. ناهید هم میگه این اتفاق برای من افتاد و تو همه ی کارام به یه نقطه میرسیدم که احساس میکردم راضی و قانع نیستم و چیزی که جالبه اینه که از اون پولی که در میاد راضی هست اینطور نیست که قانع و راضی نباشه نمیگه دنبال پول بیشترم، اون کار راضیش نمیکرده، یعنی از یه جایی به بعد اون کار واسش تکراری میشد، کاره انگار پیش پا افتاده میشد واسش، دوس داشت خودشو وارد یه کار جدید کنه، ناهید میگفت تو همون مغازه هم درآمدی که داشتم چند برابر پولی بود که تو خونه همسر و پدرم بودم و از لحاظ مالی با همون مغازه قانع میشدم. ولی چیزی که منو قانع نمیکرد اون کاره بود.
و شروع میکنه تو اسلامشهر یه رستوران میزنه و کارا خیلی خوب پیش میره، اون کارمند هایی که با ناهید کار میکنن 6,7 نفر آشپز هستن اونجا، 3,4 تا پرسنل داره، صندوق دار و یه 20 نفری که دارن اونجا کار میکنن. تا اینکه دوسال پیش تصمیم میگیره که رستورانش رو گسترش بده و اینجا یه اتفاق جالب میوفته، میگفت من دو سال پیش به این نتیجه رسیدم که اگر میخوام پیشرفت کنم، تلاش بسه، باید استراتژی هم وارد کار بشه باید یه سری چیزای مارکتینگ یه سری چیزهایی که حالت علمی و آکادمیک داره یاد بگیرم تا بتونم کارم رو گسترش بدم. کسی که نه سواد آنچنانی داره نه درس خونده نه دانشگاه رفته خودش تو یه نقطه ای از زندگیش به این نتیجه میرسه و تصمیم میگیره بره با کسایی که تو حوضه ی مارکتینگ کار میکنن همکاری کنه و کلاس شرکت کنه، دانشگاه ثبت نام میکنه(با اینکه پروسه ی دانشگاه خیلی چیزی بهش اضافه نمیکنه).
قرارداد امضا میکنه با کسایی که کارای مارکتینگ میکنن تا بتونن کارای رستورانش رو انجام بدن و از همونجا میزنه به سرش که من باید به جای اینکه به فکر گسترش اسلامشهرم باشم باید برم جای دیگه شعبه بزنم و دو سال پیش میوفته تو این گیرو دار که شعبه جدیدش رو بزنه، یه شعبه دیگه تو منطقه 21 تهران، تو قسمت بام لند و چیتگر شعبه ی دوم رستورانش رو افتتاح میکنه، تو شعبه دوم هم به همین منوال از اونجایی که پیچ و خم کار و رستوران داری رو خودش یاد گرفته در کنارش از یه سری کسایی که علم مارکتینگ رو داشتن، داشته کمک میگرفته.
شعبه دوم رو هم میزنه و 20 نفر هم تو این پروسه ی دو ساله دارن اونجا کار میکنن. الان ناهید تو چه وضعیتیه؟ دوتا شعبه داره، رستوران کوچیکه هم همچنان هست، 3 تا رستوران رو داره میچرخونه و مدیریت میکنه، خودش میگه گاهی میشه که از اسلامشهر میرم چیتگر اونجا سر میزنم، حساب کتاب هارو چک میکنم دوباره برمیگردم و این پروسه ی رفتن به رستورانا و برگشتنا شاید 3,4 بار در روز از من زمان بگیره ولی از اونجایی که من عاشق کارمم اصلا متوجه سختی کار و گذر زمان نمیشم و حالا تو این فکره که شعبه سوم رو هم تو شهر رشت بزنه.
انقد این آدم رو هیچی قانع نمیکنه که داره میره تو شهرهای دیگه ی ایران، ببینید خودش رو داره وارد چه چالش هایی میکنه، شعبه زدن تو شهر دیگه کار هرکسی نیست و خیلی کار سختیه. در آمد ماهیانهش از این 2,3 تا رستوران خالص 1.5 میلیارده. خیلی مبلغ زیادیه، تصور کنید کسی که نه تحصیلات درست و حسابی داره، نه کار آنچنانی داشته و قبلا دستفروشی میکرده، مغازه ی کوچیک اجاره ای داشته، همسرش رو از دست داده تو این پروسه و تنها بوده و پشتوانه ای نداشته، و در حال حاضر تو نقطه ای باشه که ماهی 1.5 میلیارد در آمد ثابت رستوران هات باشه این درآمد خالصی هست که براش میمونه، در عین حال تو کارآفرینی کرده باشی و درآمد و حقوق کلی آدم رو با همین کار بتونی تامین کنی و باز هم به فکر افتتاح شعبه های جدید باشی و این خیلی ارزشمنده.
با همه ی اینا ناهید در کنار مادرش زندگی میکنه، مادرش آلزایمر داره، با همه ی موفقیت هایی که تو حرفه کاریش داره، یه سری چالش ها هنوز براش وجود داره، مثل همین آلزایمر مامانش خیلی اذیتش میکنه و خیلی شرایط بدیه. آلزایمر یه پروسه و بیماری خیلی سختی هستش که هندل کردنش و این پیشرفتش که زود پیش میره خیلی سخته.
ناهید درحال حاضر 4 تا خونه داره. تو بهترین نقطه ی تهران خونه خریده بهترین ماشین زیر پاشه و خلاصه زندگی خیلی خوبی داره، با همه ی سختی هایی که تا قبل از این کشیده الان خداروشکر تو نقطه ی خیلی خوبی قرار داره و امیدوارم هر روز تو کارش پیشرفت کنه و شعبه های بیشتری هم بزنه.
یه موضوعی رو بگم، این بحث قانع نبودن و تلاش کردنه خیلی موضوع مهمیه، شما به یه جایی میرسی میبینی که شاید خیلی چیزا داشته باشی شاید از اون چیزی که میخوای خیلی فاصله داشته باشی ولی باز میخوای چیزهای بیشتری به دست بیاری و قانع نمیشی که روزات مثل هم بگذره، ممکنه یه وقتایی تو بهترین نقطه قرار داشته باشی ولی باز هم نگاهت به بالاتر از اون باشه.
این اتفاقیه که داره میوفته، لطفا خودتون رو به درس محدود نکنید، یکی از راه هایی که شما میتونید باهاش به موفقیت برسید درس خوندنه، حتی اگه توی درس هم موفق شدید و به اون رشته ای که میخواستید رسیدید لطفا فقط اون نقطه رو نبینید بگید من چند سال دیگه میخوام این شغل رو داشته باشم پس دیگه الان راحتم و پی تفریح باشم. به یه پله بالاتر از خودتون نگاه نکنید، سعی کنید تو هر موقعیتی که قرار میگیرید حتی اگر بهترین موقعیت باشه خودتون رو مدام ارتقا بدید و پیشرفت کنید.
ناهید همیشه میگه اون تایمی که من 20 سالم بود هیچوقت فکرش رو نمیکردم که همچین آدم هایی وجود دارن که بتونن دست به همچین کار هایی بزنن حتی میگفت توی فکرم هم نبود یه روز رستوران دار بشم. توجه کنید! یه وقتهایی انقدر کار ها غیر منتظره و پشت سرم هم هستن که وقتی تو یک قدم برمیداری یه جوری در ها برات باز میشه که تو میتونی به جای 1 قدم، چند قدم بری جلو. اگر هم الان تو نقطه ای قرار داری که نمیدونی میخوای چیکار کنی، خیلی گیج و گنگی و از آینده میترسی شاید تو زمانی به یه نقطه ای برسی که چند سال پیش حتی بهش فکر هم نمیکردی.
چیزی که خیلی مهمه اینه که شما از یه جایی به بعد باید بخواید که براتون اتفاق بیوفته. ساکن بودن و یه جا نشستن قرار نیست برای شما چیزی رو رقم بزنه. حالا چه میخواد از لحاظ درسی باشه که قطعا یکی از بهترین راه هاست و چه میخواد از راه های دیگه ای باشه. پس تا میتونید از الانتون به عنوان فرصتی که فعلا دارید درس میخونید استفاده کنید، این کارهای کوچیکی که الان داری انجام میدی بعدا میتونه یه مهارتی برای تو ایجاد کنه که چند سال آینده اتفاقاتی برات رقم بخوره که اصلا فکرش رو هم نمیکنی.
بچه ها یه موضوع دیگه رو هم بگم، خیلی دلم میخواد بعدا راجع به داستان بچه هایی صحبت کنم که این اتفاق واسشون میوفته ولی فعلا به کسی بر نخوردم که داستانش شنیدنی باشه. یکی از ساده ترین مهارت هایی که شما الان توی خونه نشستید و دارید درس میخونید کسب بکنید، مهارت های ادمینی و استفاده از اینستاگرام و یوتیوب رو یاد بگیرید، یعنی یکی از ساده ترین و در دسترس ترین کارهایی که شما میتونید انجام بدید همینه، یا یه سری از مهارت های کامپیوتری و آی تی رو میتونید تقویت کنید، همین دوتا کاری که بهتون گفتم کلی موقعیت شغلی در آینده برای شما ایجاد میکنه.
پس کلا سعی کنید اگه الان هم همه ی تمرکزتون روی درس هستش، تایم هایی که وقت و فرصت دارید برای خودتون مهارت جدید کسب کنید. حالا میتونه این چیزایی که من میگم باشه، حتی شاید خنده دار باشه از نظرتون ولی میتونه برای خیلی از شماها که مامانتون خیاطی بلده، یاد گرفتن خیاطی اون مهارتی که میخوای کسب کنی بشه.
شاید جالب باشه براتون ولی من خیلی هارو دیدم که از همین خیاطی و طراحی لباس الان برند خودشون رو دارن و خیلی کار ها شما میتونید در آینده کنید. فقط شما باید انقدر ذهنتون باز باشه و ایده داشته باشید و توی چیزهای کوچیک مهارت داشته باشید که بتونید قدم بردارید.
پس خواهشا فقط خودتون رو به درس محدود نکنید در عین حال تا جایی که میتونید اگر اولویتتون درسه تمرکز کنید روش، مطمئن باشید از یه جایی به بعد اون رشد و پیشرفت میتونه تصاعدی باشه و شما میتونید ببینیدش، و جالبه ناهید امشب قصه ی ما مثل کیس قبلی باز هم قانع نبود و دوست داشت ادامه بده.
این هم داستانی که دوست داشتم براتون تعریف کنم و امیدوارم که شماهم تو یه نقطه از زندگیتون به این خوشحالی به این احساس رضایت برسید و هرروزتون پر از پیشرفت باشه. یادتون باشه کوچیکترین کارهایی که الان دارید انجام میدید، کوچیکترین سرچ هایی که ممکنه تو گوگل کنید، کوچیکترین مقاله هایی که الان توی تایم های رست و استراحتتون بخونید، میتونه یه جرقه باشه واسه استارت کاری جدید و یه ایده ی جدید در آینده.
پس حواستون باشه که روزهاتون رو چجوری دارید میگذرونید، درس بخونید، قطعا درس خوندن خوبه. من خودمم توی سن شما بودم درس خوندم و بنظرم یکی از راحت ترین کارهایی که شما میتونید به موفقیت برسید توش همین درس خوندنه ولی بقیه مهارت هاتون رو هم سعی کنید در کنارش تقویت کنید، اگر چیزی رو دوست دارید سعی کنید در کنارش ادامه بدید و در کنار درس در تایم های استراحتتون این ایده هایی که به ذهنتون میاد رو شکل بدید.
یه وقتایی میبینی اون جرقه و امید زندگی شما از یه کار دیگه به وجود میاد و این پروسه ی درس خوندن میشه یکی از کارهای فرعی شما. مثل خیلی از پزشک ها و دندون پزشک هایی داریم که کار خودشونو دارن بیزینس خودشون رو دارن و واقعا باعث افتخاره، کسایی که کارآفرینی میکنن و به ایده های خودشون شکل میدن و ایده های خودشون رو به نمایش میذارن. پس حواستون باشه خودتون رو اصلا به درس خوندن محدود نکنید برای اینکه ایده های بزرگ، کار های خفن و موفقیت های چشمگیر از ذهن های شما به وجود میاد. از همین چیزهای ساده ی روزمره ی شما میتونه شکل بگیره.
مشاوران
نظرات کاربران
هیچ نتیجه ای یافت نشد!
نظری برای این دانش آموز ثبت نشده است